اولیای محبوب خدا

اولیای محبوب خدا

باسلام. مطالب این وبلاگ رو تقدیم به ساحت مقدس بانوی دو عالم فاطمه سلام الله علیها و ابیهاو بعلها و فرزندانش می کنم.
اولیای محبوب خدا

اولیای محبوب خدا

باسلام. مطالب این وبلاگ رو تقدیم به ساحت مقدس بانوی دو عالم فاطمه سلام الله علیها و ابیهاو بعلها و فرزندانش می کنم.

روح خدا

 

 

اهل شوخی بود * اونقدر ، که دیگه دوستان از دست شوخی هاش و دیونه بازیهاش به ستوه اومده بودند * تُپُل و با نمک، قدی کشیده، محاسنی نرم و کم پشت، صورت روشن که گاهی خجالت میکشید پشت گوشاش سرخ میشد! * شیطون بلا در حد المپیک * از دست شلوغ بازیهاش و انرژی زیادش بعضی از دوستاش گاها باهاش چپ میشدند * اصلا عادت داشت یه جا که می نشست بغل دستیش رو هی ناخُنک بزنه و دادش رو در بیاره * انگار خدا خلقش کرده بود که هی دوستاش رو انگُلک کنه!! * اما در پس همه این حرفا، دل و قلبی فوق العاده مهربونی داشت * همینکه چراغای هیئت خاموش میشد، صدای اولین گریه ای که بلند میشد، صدای اون بود * عجب سوزی داشت گریه هاش، به فکر فرو میرفتم!! خدایا؛ این با این همه شوخی هاش و دوست آزاریش، عجب دلی نصیبش کردی که تا روضه    بی بی فاطمه رو می شنوه میشکنه!!! انگار دیوونه میشد، دست خودش نبود * یادم نمیره اون شب زیر نور کم لامپ – به طوریکه چهره ش زیر سیاهی محیط هیئت سوسو میزد – میدیدم آروم سینه میزد و اشک میریخت، تموم حواسم بهش بود – از خود بی خود شده بود و یهویی روی پاش نشست و زده بود زیر گریه * سجده زیارت عاشوراش دیدنی بود ( اللهم ارزقنا شفاعه الحسین یوم الورود ) – یادم میاد میگفت: آخرش کربلایی نشدیم، و با خودش زمزمه میکرد: ( کربلایی نشدم غصه از این غم دارم – تا ابد بر دل خود شور محرم دارم ) * عشق و ارادت عجیبی به بی بی زهرا/س/ داشت، وقتی نام بی بی برده میشد، چهره ش سرخ میشد!!! میگفت: من باورم نمیشه که چهل مرد بی بی رو زده باشند... !!!! *

محرم سال 85 بود که برف سنگینی میبارید ، بطوریکه تو بابل سابقه نداشت، شبها سوز عجیبی حاکم بود، یادم میاد به همراه اون و دوتا دیگه از دوستام شب تو برف و سرما رفته بودیم شهرک رو پرچم امام حسین بزنیم * اون رو میدیدم که با چه اخلاصی از تیر برقها بالا میرفت و دقایقی رو معطل میشد تا بتونه یه پرچم رو نصب کنه * وقتی پائین می اومد پنجه های دستش از شدت سرما سرخ و بی حس شده بودند – اما او آنشب خالصانه و به عشق امام حسین پرچم ها رو زده بود – حال کل شهرک سیاه شده بود با پرچم امام حسین و باعث حیرت و خوشحالی اهالی شهرک شده بود – اونسال شهرک ابهت و زیبائی خاصی پیدا کرده بود – گذشت تا اینکه روزی اونو چند شب بعد تو مسجد، خلوت و در حال فکر دیدم – دیگه اونی نبود که میشناختم، دل و دماغ شوخی کردن نداشت!! ازش پرسیدم چته؟! پکری؟!! دیدم خودش رو زده بود به یک راه دیگه، تو هیئت هم تو حال خودش بود، انگار از یه چیزی نگران بود، همیشه تو فکر فرو میرفت، گریه هاش سوز عجیبی پیدا کرده بود، بطوریکه پشتت رو می لرزوند – با خودم گفتم که بایستی این معما رو حل کنم – میدونستم صبحها برای نماز میاد مسجد – بخاطر کارهای هیئت، پدرم یه کلید یدکی مسجد رو به او از قبل داده بود – عادتش این بود، بعضی از شبها تنها میومد مسجد و گاها تا صبح بیتوته میکرد – بچه اهل دلی بود، مخصوصا تو شبهای جمعه که فرداش تعطیل بود رو میومد و تا صبح با خودش خلوت میکرد * صبح برا نماز سریع رفتم مسجد، میدونستم که تو مسجده * تو حال خودش بود – بعد نماز اصرار کردم که چته؟ چرا یهویی اینجوری شدی؟ با نیمه تبسم و حالت جدی گفت: چیزی بهت میگم ولی تا زنده ام راضی نیستم برای کسی این ماجرا رو تعریف کنی!!!! هیجان عجیبی برا شنیدن حرفش وجودم رو فرا گرفته بود – بهش گفتم قول میدم به کسی چیزی نگم.

 

گفت: مهدی یادته چند شب پیش کل شهرک رو پرچم زده بودیم؟ گفتم آره!! گفت: سه شب بعد، نیم ساعت مونده بود به اذان صبح، اومدم مسجد، در مسجد بسته بود، کنار در یه خانمی رو دیدم که چادر رو صورت کشیده بود و چهره اش اصلا مشخص نبود، خمیده بود، فکر کردم پیرزنه ولی از صداش فهمیدم که جوونه، بهش گفتم : مادر الان زود اومدی، نیم ساعت مونده تا اذان * که جواب داد: ندیدی که اهالی این شهرک برا فرزندم پرچم سیاه زدند؟!!! * میگفت: من اون لحظه نفهمیدم منظورش رو!! در قسمت زنانه رو براش باز کردم و اون رفت داخل * بعد نماز صبح ناگهان ملتفت حرف اون زن شده بودم!! اون زن ناشناس؟!! پرچم برای فرزندم؟!! قد خمیده؟!! گفت: انگار که برق سه فاز گرفته باشه منو، موهای بدنم سیخ شد و یهو سردی عجیبی تمام بدنم رو فرا گرفت!!! خدایا اون زن کی بود؟! اون تکه کلامش که گفت: پرچم برا فرزندم زدند رو هیچ وقت فراموش نمی کنم * گفت سریع پاشدم و با یا الله آروم چادر قسمت خانما رو بالا زدم اما هیچ کی رو ندیدم!! * مهدی: ما پرچم رو برا کی زده بودیم؟ ( امام حسین ) – امام حسین فرزند کیه؟ ( علی و فاطمه ) * بغض گلوش رو گرفت! من هم حالم یه جوری شده بود، دیگه چیزی نگفت * فقط گفت: بین خودمون بمونه.

تا اینکه فاطمیه امسال ( روح الله ) با نامزدش و مادر خانمش، تو راه برگشت از قم، تو گردنه های هراز، مانعی مسیر راهشون رو می بره و کنترل فرمان از دستش خارج میشه و ماشین به ته دره سقوط میکنه *

امسال فاطمیه جای روح الله خالی بود ، او عاشق بی بی زهرا بود، فرمان و جداره های ماشین، پهلوی روح الله رو له کرده بود و قفسه های سینه رو درهم شکست* تا شاید گواه عشق و ارادت او به بی بی زهرا باشه و تو ایام فاطمیه، مثل بی بی، پهلو و سینه شکسته ، این روح خدا به خدا پیوست.

(( و به راستی که عاشق گر رنگ و بوی معشوق به خود نگیرد در عشقش صادق نیست ))

رفیقان میروند نوبت به نوبت

خوش آنروزی که بر من نوبت آید

 

به نقل از: امیر مهدی دوست روح الله

نظرات 1 + ارسال نظر
یه مادر فرهنگی چهارشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 14:37

چه حس ی دادی به ما خدا خیرت بده برادر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد