من می میرم تا تو زنده بمانی...
دستانت را به بده, چشم در چشم من بدوز به افق های دور نگاه کن.
اینجا گاهی دلم می گیرد از این همه نامهربانی که گاه پررنگ می شود وگاه رنگ می بازد.
دستانت را به من بسپار تا تو را به رویاهای دور ودرازی که داشته ام بسپارم .
رویاهای که آمدند و رفتند. رویاهای که رنگ باختند در سایه هجوم یک درد.
نگاه غمگین چشمان تو می پاشد به صورت رنگ پریده ام .خس خس نفس هایت را به خاطر خواهم سپرد در عمق وجودم .
دستانت را به من بده, با من بیا تا اوج آرزوهای دست نیافتنی .
حادثه خبر نمی کند ,,گاه می اید از راهی دور یا همین نزدیکی.
درد جانکاه می شود و تو می مانی و هزار آرزوی رنگ باخته که دیگر نیست.
وقتی عزیزی پر می کشد, اندوه بی وقفه بر آستان دلت می کوبد.
وقتی عزیزی پر می کشد, تو می مانی و کوله باری از آرزوهای بر باد رفته .