اولیای محبوب خدا

اولیای محبوب خدا

باسلام. مطالب این وبلاگ رو تقدیم به ساحت مقدس بانوی دو عالم فاطمه سلام الله علیها و ابیهاو بعلها و فرزندانش می کنم.
اولیای محبوب خدا

اولیای محبوب خدا

باسلام. مطالب این وبلاگ رو تقدیم به ساحت مقدس بانوی دو عالم فاطمه سلام الله علیها و ابیهاو بعلها و فرزندانش می کنم.

شیـطاטּ انـدازه یڪ حبّـه قـنــد اسـتـــــ

شیـطاטּ انـدازه یڪ حبّـه قـنــد اسـتـــــ . . .
گـاهــﮯ مــﮯ افـتـــد تـــوے فنجـــاטּِ دلِ مــــا . . .
حـل مــﮯشود آرام آرام . . .بــی آنڪـﮧ اصلا ً مـا بفهمیـم . . .
و روحمـاטּ سـر مــﮯ ڪشد آטּ را . . .
آטּ چاے شیــریـטּ را . . .شیـطاטּ زهـرآگیــטּ ِ دیــریـــטּ را . . .
آטּ وقـت او،خـوטּ مــﮯ شـــود در خـــانـﮧ تـטּ . . .
مــﮯ چرخـد و مــﮯ گـردد و مــﮯ مـانـد آنجـا
او مــﮯ شــــود مـטּ . . .
مـراقبـــ بـاشــم , مــراقبـــ بـاشیــم .. اعــوذ بـالـلـﮧ مــטּ نـفســــﮯ . . .

•══════✿══════✿══════✿══════✿═════✿═════•

♋ شیـطـاטּ اوّلاً تـلاش مـــﮯ ڪنـــد انساטּ را بـــﮯ دیــטּ ڪنــــد . . .
♋ چــرا ڪﮧ دیــטּ انساטּ را از بـحــراטּ خـلاص مــﮯڪنـــد . . .
♋ ثـانیـاً اگـــر نتـوانستـــــ چنــیــטּ ڪارے انـجــام دهــد، تـلاش مــﮯ ڪنـــد . . .
♋ تـا دیــטּ انساטּ را سطحـــﮯ نگـــﮧ دارد . . .
♋ دینـتـــــ بـایـد روح و جــاטּ داشتــﮧ بـاشــــد . . .

「♥」استـاد معـظـم حـاج شیـخ علــﮯ فــــروغــﮯ


حاج آقا گفت: دوست دختر داشته باش!

 

 

حاج آقاگفت دوست دخترداشته باش!!!!!!!!!

پسر جوان: سلام حاج آقا، ببخشید مزاحم شدم. می‌شه یه سؤال خاص بپرسم؟

حاج آقا:سلام عزیزم، بپرس.

پسر جوان: دوست دختر اشکال داره؟

حاج آقا:نه خیلی هم خوبه. اگه دختر خوبی سراغ داری از دستش نده.

پسر جوان:حاج آقا جدی می‌گم، درست جواب بدید.

حاج آقا:منم جدی می‌گم اصلاً خدا جنس دختر و پسر رو برای هم جذاب آفریده که به هم علاقه‌مند بشن و از هم لذت ببرن.

پسر جوان:پس من با مجوز شما فردا می‌رم با یک دختر دوست می‌شم ها، ok؟!

حاج آقا:خیلی خوبه، اگه لازم شد خودمم کمکت می‌کنم.

پسر جوان:ایول حاج آقا ، دمتون گرم، اصلاً فکر نمی‌کردم این‌قدر پایه باشین! 

ادامه مطلب ...

پلیدی ها با ما می مانند و نیکی ها به ما باز می گردند

پسر به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشتند... مادرش دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد. هر روز به تعداد اعضای خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آن جا می گذشت نان را بر دارد. هر روز مردی گو‍ژ پشت از آن جا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آن که از او تشکر کند می گفت:

هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد !!!
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا این که زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد  و به خود گفت : او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که می کنم ؟

بلافاصله نان را برداشت و دور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه، تشنه و خسته بود، در حالی که به مادرش نگاه می کرد، گفت:
مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی این جا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری .
وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگربه ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهر آلود را می خورد .
به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت:
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می دهیم به خود ما باز می گردد.

بد زبانی و نیش عقرب


یکی از علمای بزرگ را در خواب دیدند از حال او سوال کردن گفت الحمد الله وضعم خوب است باغی دارم، حورالعینی دارم، قصری دارم، رفت وآمدی دارم، ملاکه با من رفت وآمد دارند وخادم من هستند، وضعم خیلی خوب است اما صبح به صبح یک عقرب می آید وبه پایم یک نیش می زند وباید با درد آن تا فردا که دو مرتبه می آید بنالم.

 سوال کردند: مگر چه کردی؟ گفت :یک زخم زبان زدم وفراموش کردم توبه کنم،ساده گرفتم، توبه نکردم این عقرب را نکشتم. 

عالم فروتن



گویند که زمانی در شهری دو عالم می زیستند . روزی یکی از دو عالم که بسیار پرمدعا بود.  کاسه گندمی بدست گرفت و بر جمعی وارد شد و گفت :
این کاسه گندم من هستم ! ( از نظر علم و ... ) و سپس دانه گندمی از آن برداشت و گفت :...

و این دانه گندم هم فلان عالم است !
و شروع کرد به تعریف از خود .
خبر به گوش آن عالم فرزانه رسید . فرمود به او بگوئید :
آن یک دانه گندم هم خودش است  من هیچ نیستم

عابد و عبادت واقعی


شخص چوپانی خاطر خواه دختر شاه شد و از قضا مادر او در اشپز خانه وزیر پادشاه کار می کرد چوپان فکر نمی کرد بتواند با دختر شاه ازدواج کند به این علت یاس بر او چیره شد و کم کم بیمار شد.

 مادر چوپان  از اوضاع پسرش ناراحت شد جریان را به وزیر اطلاع داد وزیر فکری کرد و به مادر گفت ناراحت نباش من کاری را به تو یاد می دهم انجام بده به پسرت بگو به غاری در کوه برود و به عبادت خود را مشغول کند.

 مادر به پسرش خبر داد و پسر به کوه رفت ودر غاری مشغول شد

 وزیر در شهر شایع کرد که جوان مستجاب الدعوه ای در غاری نزدیک شهر قرار دارد کم کم خبر به گوش شاه رسید شاه پسری نداشت به وزیر گفت شایع شده جوان مسجاب الدعوای در کوه قرار هست بهتر است پیش او برویم شاید دعای او در باره ما اجابت شود و ما صاحب فرزند پسری شویم وزیر به مادر پسر خبر داد که به پسرت بگو شاه به دیدن او می رود تا زمانی که من چیزی نگفتم حرفی به شاه نزند مادر به فرزندش خبر داد.

 وزیر و شاه به کوه رفتند وقتی به غار رسیدند دیدند جوانی مشغول عبادت است وزیر به جوان اشاره کرد اما جوان حرفی نزد دوباره این کار را انجام داد باز جوان حرفی نگفت شاه که اینطور دید گفت برویم این عابد مشغول عبادت است و نمی خواهد با ما سخن بگوید وقتی شاه کمی دور شد وزیر رو به جوان کرد و گفت من این همه کار انجام دادم چرا حرفی نزدی مگر دختر شاه را نمی خواستی؟!!!

جوان گفت : عبادت سوری و ظاهری من باعث شد خدا شاه را به پای من بیندازد حالا ببین عبادت واقعی چه می کند من نه شاه را می خواهم نه دختر شاه را!!!

چرا سختی ها و بلاها پی در پی رو می آورند



چرا سختی ها و بلاها پی در پی رو می آورند؟

از دشوارترین اموری که انسان در زندگیش با آن روبه رو می شود اینست که پس از بهره وری از نعمت ها بر او سختی و بلا نازل میشود، همچنانکه زیباترین چیزی که انسان در زندگی با آن مواجه می شود آن است که بعد از گذراندن دوره ای طولانی که گرفتار سختی و مصیبت بوده، نعمت های خدا بر او  پی در پی وارد شوند.

برخی گرفتار مشکلی و یا مصیبتی می شوند، اما به سرعت شخصا و یا از طریق اقدام اجتماعی بر آن غلبه می کنند و باز به زندگی خود ادامه می دهن، بعضی دیگر پیوسته گرفتار اندوه، سختی و مشکل می شوند آنچنانکه با وضعی بسیار آشفته و دشوار روبه رو می شوند، اینان از هیچ مصیبتی نجات نمی یابند، مگر اینکه گرفتار مصیبتی بزرگتر شوند اما به چه علت مشکلات و مصایب گرفتار اینان می شود؟

پاسخ امام علی(ع) در این مورد:

آنجا که سبب مصیبتهای پی در پی انسان را، پیاپی گناه کردن او می دانند، انسان همچنانکه گناهان را یکی پس از دیگری مرتکب می شود، مصایب نیز یکی پس از دیگری بر او روی می آورند.

یاداشت: وقتی مصایب، سختیها و مشکلات پی در پی بر تو روی می آورند، باید بدانی که ناپاکی معنویی که با آن به سر می بری سبب همه ی این گرفتاریهاست و باید به پاکسازی نفس خود از آن آلودگی، اقدام کنی.

منبع: کتاب دعا معراج المومنین و راه زندگی

مولف: آیت الله سید محمدتقی مدرسی

تغییر نگرش



میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود. وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.

وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد ....

که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام  خانه را با سبز رنگ آمیزی کند . همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند. پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.

بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید. راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته ؟ مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام. برای مداوای چشم دردتان،  تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.


برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری. تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.

بهلول و خرقه، نان، جو و سرکه



آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟

بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت : آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟

بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :

ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پای خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی . هارون قبول نمود.

آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت:

ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند.

داستان زیبای عشق

 

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند: شادی>غم>غرور>عشق و ......

روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایقهایشان را اماده وجزیره را ترک کردند. اما عشق میخواست تا اخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو میرفت عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت: ایا میتوانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت: نه مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بودکمک خواست.غرورگفت: نه نمیتوانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.

غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بیام.غم با صدای حزن الود گفت: من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.اما او انقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.آب هر لحظه بالا و بالاتر میامد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدای پیرمرد سالخورده گفت: بیا من تو را خواهم برد.عشق انقدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیر مرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسید پیر مرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود چقدر به گردنش حق دارد.عشق نزد علم که مشغول حل مسئله هایی روی شنهای ساحل بود رفت واز او پرسید: ان پیر مرد که بود؟
علم پاسخ داد زمان!!

عشق با تعجب گفت: زمان! اما او چرا به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.

خدا و گنجشک

  گنجشک کنج آشیانه اش نشسته بود.

خدا گفت: چیزی بگو !

گنجشک گفت: خسته ام.

خدا گفت: از چه ؟

گنجشک گفت: تنهایی، بی همدمی. کسی تا به خاطرش بپری، بخوانی، او را داشته باشی.

خدا گفت: مگر مرا نداری ؟

گنجشک گفت: گاهی چنان دور می شوی که بال های کوچکم به تو نمی رسند .

خدا گفت: آیا هرگز به ملکوتم نیامدی ؟


گنجشک سکوت کرد. بغض  به دیواره های نازک گلویش فشار آورده بود.

خدا گفت: آیا همیشه در قلبت نبوده ام ؟! چنان از غیر پُرش کردی که جایی برایم نمانده.

چنان کوچک که دیگر توان پذیرشم را نداری . هرگز تنهایت گذاشتم ؟

گنجشک سر به زیر انداخت . دانه های اشک ، چشم های کوچکش را پر کرده بود .

خدا گفت : اما در ملکوت من همیشه جایی برای تو هست ، بیا !

گنجشک سر بلند کرد . دشت های آن سو تا بی نهایت سبز بود.

گنجشک به سمت بی نهایت پر گشود!

حکایت بهلول و آب انگور

حکایت بهلول و آب انگور

روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟....

بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!!

این است مردانگی

او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.

در حین صحبتهاشان گفتند: چرا ما همیشه با فقرا و آدمهایى معمولى سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به خزانه سلطان بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.

البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها ...

تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترین راه ممکن را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.

خزانه مملو از پول و جواهرات قیمتى و ... بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتیقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در این هنگام چشم سر کرده باند به شى ء درخشنده و سفیدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است!

بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت : افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما به هدر رفت و ما نمک گیر سلطان شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود مال و دارایى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ...

آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانیدند، دیدند سر جایشان نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در میان بسته ها مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...

بالاخره خبر به گوش سلطان رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت : عجب ! این چگونه دزدى است ؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى چیزى نبرده است ؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟... ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...

در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.

این اعلامیه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت : سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید: این کار تو بوده ؟ گفت : آرى.

ادامه مطلب ...

عشق

عشق

درویشی نقل میکرد:

 مردی بود که زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.

 وقتی مُرد همه می گفتند به بهشت رفته است آدم مهربانی مثـل او حتما ً به بهشت می رود.

 در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ی کیفیت فراگیر نرسیده بود و استـقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.

 فرشته نگهبانی که باید او را راه می داد نگاه سریعی به فهرست نام ها انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به جهنم فرستاد.

 در جهنم هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود.

 مَرد وارد شد و آنجا ماند . . .

 چند روز بعد شیطان با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه فرشته نگهبان را گرفت و گفت:

 < این کار شما تروریسم خالص است!

نگهبان که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید:  چه شده ؟

 شیطان که از خشم قرمز شده بود گفت:

   آن مَرد را به جهنم فرستاده اید و آمده وکار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده

 نشسته و به حرف های دیگران گوش می دهد و به درد و دلشان می رسد.حالا همه دارند در

 جهنم با هم گفت و گو می کنند یکدیگر را در آغوش می کشند و می بوسند.

 جهنم جای این کارها نیست! لطفا ً این مَرد را پس بگیرید!

  وقتی قصه به پایان رسید درویش گفت:

  < با چنان عشقی زندگی کن که حتی اگر بنا به تصادف در جهنم افتادی خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند>

پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند    پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت :
" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . "
" برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

پند سقراط

روزی سقراط ، حکیم معروف یونانی، مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست. علت ناراحتیش را پرسید ،پاسخ داد:"در راه که می آمدم یکی از  آشنایان را دیدم.سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذ شت  و رفت و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم." 

سقراط گفت:"چرا رنجیدی؟" مرد با تعجب گفت :"خب معلوم است، چنین رفتاری   ناراحت کننده است."

سقراط پرسید:....

"اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد، آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟"

مرد گفت:"مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم.آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود."

سقراط پرسید:"به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟"

مرد جواب داد:"احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم."

سقراط گفت:"همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی که او را بیمار می دانستی،آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟ و آیا کسی که رفتارش نادرست است،روانش بیمار نیست؟ اگر کسی فکر و روانش سالم باشد،هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟ بیماری فکر و روان نامش "غفلت" است و باید به جای دلخوری و رنجش ،نسبت به کسی که بدی می کند و غافل است،دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند. پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است