دیری است روزگار مرا از تو جدا کرده است
آن قدر جدا که دلم می گیرد
چنان که برگی گلی در وسط یک روز تابستانی
بدون آب و سایه پژمرده می شود
و در خیال خود نوشیدن دو سه قطره آب را تصور می کند
ولی جز گرمای سوزان و آتش دل چیزی نصیبش نمی گردد
ولی روزگار نمی داند
که هر چقدر مرا سخت تر بفشارد
عاشق تر می شوم
و از همه لحظه های دوری
فرصتی می سازم برای گستردن ریشه های خود در زمین عشق
تا عشق را پایدار تر و استوارتر سازم
روزگار نمی داند
که سختی جدایی بر عاشقان مدعی سبب گسستن عهد است
بر عشق های حقیقی چون آب حیات است
پس بگذار روزگار کار خود را بکند
و عشق کار خود را
روزگار نمی داند