من کوچکترین فرد آن مکتب بودم شاید آن وقت ، حدود پنج سالم بود و چون هم خیلى کوچک بودم ، هم سید و پسر عالم بودم ، این آقاى ملا مکتبى صبح ها من را کنار دست خویش مى نشاند و پول کمى ، مثلا اسکناس پنج قرانى آن وقت ها اسکناس پنج ریالى بود، اسکناس یک تومانى و دو تومانى بود، شما ندیده اید یا دو تومانى از جیب خود بیرون مى آورد، به من مى داد و مى گفت : تو این ها را به قرآن بمال که برکت پیدا کند! بیچاره دلش را خوش مى کرد به اینکه به این ترتیب مثلا پولش برکت پیدا کند؛ چون درآمدى نداشت.