یک ساعتی مانده بود به اذان صبح. جلسه تمام شد. آمدیم گردان. قبل از جلسه هم رفته بودیم شناسایی. تا پام رسید به چادر، خسته و کوفته ولو شدم روی زمین. فکر میکردم عبدالحسین هم می خوابد. جورابهایش را در آورد. رفت بیرون! دنبالش رفتم.
پای شیر آب رفت. آستین ها را داد بالا و شروع کرد به وضو گرفتن. احتمال نمیدادم حالی برای خواندن نماز شب داشته باشد.
خواستم کار او را بکنم، حریف خودم نشدم. رفتم توی چادر و دراز کشیدم. زود خوابم برد.
اذان صبح آمد بیدارمان کرد. بلند شدم و پلک هایم را مالیدم. چند لحظه ای طول کشید تا چشمهام باز شد. به صورتش نگاه کردم. معلوم بود که مثل هر شب، نماز باحالی خوانده است.
خاک های نرم کوشک- شهید برونسی
سلام عرض ادب
خیلی قشنگ وبتون ممنونم از شما خدا خیرتون و حفظتون کن
با تشکر
سلام بزرگوار
ممنون از نظرات و حضورتون