یکبار برای رفتن به صدا و سیما خدمتشان رسیدم و کسب اجازه کردم. ایشان (1) فرمودند که شما بروید؛ ابتدا در رادیو کار میکردم، تصویری نداشتم.
بعد از چندوقت دوباره آمدم خدمت حاجآقا گفتم که دوستان آمدند سراغ بنده و اصرار میکنند که من جلوی دوربین قرار بگیرم و اینطوری مردم مرا میشناسند. ایشان فرمودند: "شما با ملاحظاتی برو و حواست جمع باشد."
من تقریباً بعد ازیکسال که گذشت، آمدم خدمتشان و عرض کردم که آقا من از شما اجازه گرفتم و شما فرمودید که برو. من هم رفتم و حالا باوری که مردم از من دارند خیلی بالا رفتهاست. مردم فکر میکنند که من خیلی آدم دینداری هستم، خیلی آدم عالِمی هستم. حرفهایی که در خیابان و کوچه و مجالس و جاهای دیگر به من میگویند، اصلاً من نیستم. خیلی احساس میکنم که اینجا دارم مقداری دورویی به خرج میدهم. ایشان فرمودند: " خوش بهحالت"!
گفتم: حاجآقا چرا خوش بهحالم؟! وقتی از من این همه تعریف میکنند، اذیت میشوم و من میدانم که این تعریفها درست نیست. ایشان گفتند: "برو خودت را بساز؛ اندازهی توقّع مردم شو. خوش بهحالت.
منبع: کتاب "حاجآقا مجتبی"
نتیجه گیری: گاهی بعضی مقام ها و منصب ها مثل مورد بالا به مرور زمان می تونه برای برخی می تونه انسان ساز باشه. مثلا شخصی چون در لباس پرهیزگاری میره دیگه به خاطر دیدمردم به اون لباس هم که شده، دست به هر کاری نمی زنه و این رفته رفته می تونه برای اون شخص ملکه بشه که به این راحتی دست به هر عملی نزنه.